””بردی ازیادمرا٫درشبی بارانی””
من تراباریدم
درشبی بارانی
درنگاهت دیدم
یک شب طوفانی.
ازلبانت چیدم
بوسه ای آتش گون
من ترابخشیدم
دانم این میدانی.
من دمی ترسیدم
ازنگاه سردت
حال توپرسیدم:
گفتی: چه پرسانی؟
من بتو خندیدم
خنده ای مستانه
شبهه وتردیدم
یک سکوت آنی.
گفتمت:چون بیدم
یک درخت مجنون
کردی بازتهدیدم
گفتی:عشق فانی!
گفتم:ای امیدم
مبرعشقم ازیاد
بردی ازیادمرا
درشبی بارانی...
شعراز:نیماراد
تقدیم به اهالی شهرباران
کاش منم میتونستم
پاییزشمال رومثل شمالمس کنم
باپوست واستخوانم
ودرکناردریای زیبای شمال
تاآخرین لحظه عمرم شعربسرایم
تابمیرم
وتن اشقم رابه دریاسپرده
ودرآغوش دریا
آرام بگیرم
ولی هیهات!
که این تهران مرافرسود
شهرعشاق بی عشق
وشاعران بی واژه...
هیهات!
وصددریغ و
افسوس...{-38-}
7 امتیاز + / 0 امتیاز - 1392/06/19 - 16:59 در شعر و داستان